مرد پارسایی شنید که دور از شهر مردم برای مراد و حاجت گرفتن از درختی دور آن جمع می شوند و به شاخه های آن دخیل می بندند و از آن شفا و معجزه می خواهند.  تبری داشت آن را تیز کرد و نیمه شبی برای قطع کردن آن درخت به راه افتاد. هنوز به درخت نرسیده بود که دید کسی به او می گوید کجا می روی؟ گفت: می روم آن درخت را بیاندازم.

       آن شخص به او گفت: من نمی گذارم و پس از مشاجره ای کوتاه با هم در گیر شدند و عاقبت مرد پارسا او را به زمین زد و گفت: تو کیستی و اینجا چه می کنی؟ گفت: من شیطانم. مرد پارسا تبر را بالا برد و گفت: من سالهاست که منتظر تو هستم تا مردم را از شر تو راحت کنم، خوب به چنگم افتادی.

       شیطان گفت: نزن، من با تو معامله ای می کنم، به تو قول می دهم که هر روز صبح که بر می خیزی ده سکه طلا زیر بالش خودت ببینی، آنها را بردار و پنج سکه آن را به مردمی بده که در اطراف درخت هستند به شرط آنکه از اطراف آن پراکنده شوند (به حیله های شیطان خوب دقت کنید و ببینید چگونه آدمها را فریب می دهد. خوب معلوم است وقتی به مردمی که اطراف درخت جمع شده باشند اگر پولی داده شود، برای گرفتن پول تعدادشان بیشتر هم خواهد شد.) و به آن توسل نجویند و پنج سکه را هم هر طور که می خواهی خودت در راه خدا خرج کن.......

         مرد پارسا کمی فکر کرد و به نظرش آمد که معامله بدی نیست و خلاصه گول شیطان را خورد و پذیرفت. او هر روز که از خواب بر می خواست قبل از هر چیز به زیر بالش خود نگاه می کرد تا ببیند شیطان به قول خود عمل کرده است یا نه!

        شیطان که طبق معمول مشغول و سرگرم گول زدن و فریفتن مردم بود یک روز یادش رفت که آن ده سکه طلا را زیر بالش مرد پارسا بگذارد. مرد پارسا وقتی چنین دید، باز هم تبر را تیز کرد و به طرف درخت به راه افتاد. شیطان وسطهای یک کاری یادش افتاد که سکه زیر بالش مرد پارسا نگذاشته و با عجله خود را به او رساند که داشت به سمت درخت می رفت تا آن را بیاندازد.

       به او گفت: کجا می روی؟ گفت: می دانی و می پرسی، می روم درخت را بیاندازم. شیطان گفت: نمی گذارم. با هم درگیر شدند و مرد پارسا هر کار کرد از پس شیطان بر نیامد. شیطان او را به زمین زد و تبر را بالا برد و گفت: الآن گردنت را می شکنم. مرد پارسا گفت: صبر کن، به من بگو ببینم چرا بار اول با کمی تلاش توانستم تو را به زمین بزنم و بر تو پیروز بشوم، اما الآن هر کار کردم نشد؟

       شیطان به او گفت: بار اول به خاطر خدا حرکت کردی و از او برای قطع کردن درخت کمک گرفتی ولی الآن به خاطر سکه های طلا به حرکت در آمدی و این با آن خیلی فرق می کند. فرق این دو تا از بهشت تا جهنم است.
منبع:nahidkhirolahi.blogfa.com